لب بر لبش نهادم و اشكم زديده ريخت بـــر روي گل چو ابر بهاران گريستم
لب بر لبم نهاد و به من گفت با نگاه: اينك همان لبي كه قرار تو برده بود
بوسيدن لب يار ، اوّل ز دست مگذار كاخر ملول گردي از دست و لب گزيدن
لبش به بوسه گرفتم شبي دراز وهنوز چه نوشها كه به لب دارم از لب ودهنش
طرف باغ ولب جوي ولب جام است اينجا ساقيا خيز كه پرهيز،حرام است اينجا
لب بر لبم نهاد و چو جان در تنم دميد از جان لطيف تر نفس آرميــــده را
درنسبت لب توباشهد گفتگوئي است لب باز كن ببيند كاين گفتگو ندارد
اين لب بوسه فريبي كه ترا داده خدا ترسم آئينه بديدن ز تو قانع نشود
لب نهادم به لب يار و سپردم جان را تا به امروز بدين مرگ نمرده است كسي
ترك جان ميبايدم گفتن كه اين شيرين لبان بوسه ميبخشند امّا جان شيرين ميبرند
آرزوي بوسه ازساقي نه حدچون مني است مستم و با ترس ميبوسم لب پيمانه را
يازلبت كنم طلب قيمت خون خويشتن يا به تو واگذارم اين جسم به خون تپيده را
يك بوسه از رخت ده و يك بوسه از لبت تا هر دو را چشيده بگويم كدام به
گفت:دوراز لب وكامم لب وكام توچه كرد؟ گفتمش: بوسه تلخي ز لب جام گرفت
شبي باخودترادرخلوت ميخانه ميخواهم لبت را برلبان خويش چون پيمانه ميخواهم
عكس آن لبهاي ميگون درشراب افتاده است حيرتي دارم كه چون آتش در آب افتاده است
از بهر بوسه اي كه لبت بر لبم دهد جان را هـــزار مرتبه بر لب رسانده است
:: برچسبها: لب, ادبیات, عشق, جوانی, شور,